سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از جنس نیاز ....

چهارشنبه 85 اردیبهشت 27 ساعت 7:1 عصر

سلام ....

اگر آمد بگویید من آمدم، دیگر نیاید .

ایست .... قلبم فرمان داد . ایست قلبی --__-_----_

این صدای تپش فلبم است ....

کجا در نهانخانه ی دلم حسینیه است ....

آهان .... مخاطبم زیاد میشود .... پس ، آره در نهانخامه ی دل سینه زنی هست!

.

.

.

به کجا چنین شتابان ....

گون از من می خواست بپرسد . یکی از هزاران قدرت عقل آمد و در گلو خفه اش کرد ....

وای وای ... وای ...

این چه گندیست ... چه گندیست که در سینه دارم .

آقا بورو کنار مگه نمیبینی سبز شد ....

.

.

.

.

هر کس میخواهد نشیمنگاه اولیه ی شمشیر آقای غایب را ببوسد .... زود باشه ، زود باشه!

بیاد .... پلاکارد ( به سمت موقعیت شمشیر آقا غایبه!)

اِ اِ اِ اِ اِ اِ .... اینکه گلو ی من است ..... نه نه نه نه نه نه ...... ... ...... ...

.

.

.

راستی ممنون که تو این دو تا نوشته های آخرم اینقدر با نظراتتون منو شرمنده کردین ....

حتما برایم دعا کنید .... بد محتاجم الآن ....

.

.

.

.

.

الهی العفو ....

التماس دعا ....

یامحمد و علی


نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)

نظرات دیگران [ نظر]