وبلاگ :
يه امل مدرنيسم نشده!
يادداشت :
انقلاب دوم يا همون بروبابا!!!!
نظرات :
10
خصوصي ،
96
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
ostazona
«سرش را توى بغلم گرفتم، چشم هايش باز بود. و لبخند قشنگى روى لب هايش بود. خاک هاى صورتش را پاک کردم ... خوب پيکرش را نگاه کردم. ترکش پهلوى سمت چپش را دريده بود و پهلو غرق در خون بود. سينه اش پاره شده بود و در محل پارگى، ترکش بزرگى وجود داشت. استخوان بازوى متلاشى شده اش بيرون زده بود. پاهايش هم از ترکش بى نصيب نمانده بود ... به چشم هاى نيمه باز و لبخند روى لب هاى على خيره بودم که حسين گفت: پيکر را بدهيد به عقب برگشتم، حسين و پيرمردى که تلقين مى داد با يکى از غسال ها توى قبر بودند. گفتم: من خودم مى خواهم على را بخوابانم حسين بيرون آمد و من جايش را گرفتم. زينب هم به دنبال من آمد و مرد غسال خودش را بيرون کشيد. پيکر را بلند کردند من سرش را گرفتم، زينب تنه اش را، احساس کردم کمرم شکست. منتهى نه از سنگينى پيکر على که از سنگينى غم از دست دادنش.»
آزاد سازي خرمشهر مبارک باشد.