و احساسي که لبريز از تمناي با تو بودن است.....
وکجا دست هاي زمين راه مي يابد به شانه هاي خورشيد...
انگار سهم من از همه ي با تو بودن همين خواهد بود که سوزش چشم را از شدت بودنت حس کنم ولي دريغ از يک نگاه.....
باشد ....
باشد مادرم..
با چشمان بسته تو را مي نگرم.
که عطر ياس وجودت نديده حس کردني است.....
راستي چرا بوي امروزت کبود تر از ديروز است؟؟؟؟؟.....
انگار اين بار اين سر درون است که خبر مي دهد از رنگ رخساره.....