***
يه پير زن چادر سياه,تموم هفته غروباتو ايستگاه راه آهنه!هر دفه که سوت قطار,روي سکوت خط مي کشهچشماي اون برق ميزنه!***منتظر يه ياوره,که از تو قصه ها بيادخورشيد و همراش بياره!اونور ترمز قطار,با پوتيناي پر غباررو چشم اون پا بذاره!***مسافر هميشگيش با اين قطارم نمي يادمادر بزرگ نميدونه!ميخواد تا آخرين نفس,کنار ريلاي قطارمنتظر اون بمونه!***مادربزرگ!مادربزرگ!اين همه منتظر نباش!چن ساله جنگ تموم شده!تقويما رو نگا بکن!فصل سياه موشک و بمب و تفنگ تموم شده!***مسافر غريب تو,با هيچ قطاري نمياداون ديگه برگشتني نيست!ببين که رو سينه ي اون,مدالي جز جراحتترکشاي آهني نيست!***اون ديگه خوابه زير خاک,قصه چه بد تموم ميشهچه تلخه آخر کتاب!مادربزرگ گريه نکن!مسافر عزيزت ومي بيني اما توي خواب...
خدا كنه مادربزرگ شاكيه خدا نباشه!!!