• وبلاگ : يه امل مدرنيسم نشده!
  • يادداشت : شاكيه خدا!
  • نظرات : 8 خصوصي ، 35 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ***

    يه پير زن چادر سياه,تموم هفته غروبا
    تو ايستگاه راه آهنه!
    هر دفه که سوت قطار,روي سکوت خط مي کشه
    چشماي اون برق ميزنه!
    ***
    منتظر يه ياوره,که از تو قصه ها بياد
    خورشيد و همراش بياره!
    اونور ترمز قطار,با پوتيناي پر غبار
    رو چشم اون پا بذاره!
    ***
    مسافر هميشگيش با اين قطارم نمي ياد
    مادر بزرگ نميدونه!
    ميخواد تا آخرين نفس,کنار ريلاي قطار
    منتظر اون بمونه!
    ***
    مادربزرگ!مادربزرگ!اين همه منتظر نباش!
    چن ساله جنگ تموم شده!
    تقويما رو نگا بکن!فصل سياه موشک و
    بمب و تفنگ تموم شده!
    ***
    مسافر غريب تو,با هيچ قطاري نمياد
    اون ديگه برگشتني نيست!
    ببين که رو سينه ي اون,مدالي جز جراحت
    ترکشاي آهني نيست!
    ***
    اون ديگه خوابه زير خاک,قصه چه بد تموم ميشه
    چه تلخه آخر کتاب!
    مادربزرگ گريه نکن!مسافر عزيزت و
    مي بيني اما توي خواب...

    ***

    خدا كنه مادربزرگ شاكيه خدا نباشه!!!