هنوز از پا نيفتاده ام .
اگر لحظات آخر باشد تا لحظاتي ديگر اين زبان قادر به سخن گفتن نخواهد بود براي هميشه مهر خاموشي !
اين جسم ديگر تحرکي نخواهد داشت . انگار که نبوده ام . سکوت مطلق .
آيا مي تواني گريه نکني ؟
کجايند اجداد هايمان ؟
کجا ؟
پس چگونه مي تواني وارد سپاه عشق نشوي ؟
هم اکنون نيمه شب است . روزي سپري شده .
و فردا خواهد آمد .
اين همه خوشبختي ؟
بگذاريد ببينم قلبم چه مي گويد .
مي گويد :
علي !
خيال نکني که همه ي اينها دروغ است !
خيال نکني که بايد مسيرت را عوض کني !
بدان که راه عشق بهترين راه هاست .
عشق مانند تيشه اي تو را همچون قلمي مي تراشد تا راه عشق را با خط خوش بنويسي .
آري تا تيشه زخمهايي هميشگي در جانت ايجاد نکند حتما راهت را گم خواهي کرد .
و من مي گريم .
او مي گويد و من مي گريم .
مي گويم : حاضرم .
وا ي . واي .
اينجا کجاست .؟
من که هستم ؟.
اصلا هستي يعني چه ؟
اصلا خدا يعني چه ؟
اينها را قلبم با هر تپشش مي گويد و مي پرسد .
و ديدگانم مي گريند .
و چشم و قلب چه ياران خوبي براي هم هستند .
يکي مي گويد و يکي مي گريد .