سلام...
هميشه ميخواستم داش حسن رو به خونوادم معرفي كنم و بگم اين
همونيه كه ازش تعريف ميكردم و ميگفتم خيلي باحاله....
ديده بودنش ولي نه اون جوري كه من ميخواستم...
منم تازه باش رفيق شده بودم...تا برنامه ريزي كردم كه بيشتر باش
باشم رفتو مارو گذاشت تو خماري....
حالا وقتي دور هم جمع ميشيم همه نبودتو احساس ميكنن ولي كسي
جرات نداره بگه جاي حسن خاليه...ميدوني چرا ...چون همه
منتظرن يكي بگه تا بغضامون بتركه ....و كسي نميگه...
حسن .....خوش به حالت..
خوش به حالت كه رفتي ..ديگه غصه اون رفيقتو كه مادر نداره نميخوري.
ديگه غصه اون مادر رو نميخوري كه نون شب نداره بده به بچش ..
يا غصه رفيقات كه فكر ميكردن فقط مونسشون تويي..
ولي حالا فهميدن كه همه درداشونو به تو ميگفتن...
...تا سبك بشن...چون هيچكس مثل تو درداشونو نميفهميد..
ولي حالا....زود تنها مون گذاشتي حسن..
نميدونم...ولي يكم كه فكر ميكنم ميبينم. الان مشتريت
بيشتر شده ..چون همه ميدونن كجايي ميان پيشت..
يه وقتايي كه سرت خلوته ..يواشكي ....يا علني...
الان همه جا هستي ..تو وبلاگ..تو خونه..تو خاطره ها..تو قلبها..
و تو مهمونيها..ولي چرا تورو نميبينيم..مشتي