علي تنهاست در يک قوم گمراهزبانش را که مي فهمد بجز چاهپس از او کيسه نان و رطب کوصداي ناله هاي نيمه شب کوخدايا کاش آن شب بي سحر بود که تيغ ابن ملجم شعله ور بوداذان گفتد و ما در خواب بوديمعلي تنها به مسجد رهسپر بوددر ان شب تا قمر در عقرب افتادغم عالم به دوش زينب افتادبنام دين سر دين را شکستنددو بال مرغ آمين را شکستند
بروزم و منتظر حضور گرم شما