زمانی که دیگر نبودی ( وقتی من رفیق نیمه راهت باشم )
آنها که ایمان آوردند و کار های شایسته کردند پاکیزه ترین زندگی نصیبشان می شود و سر انجام ها . ( رعد - 29 )
یا نور لیس کمثلهی نور یا نور قبل کل نور یا نور بعد نور یا نور من نور ... من نور ... الی نور ....
هیچ وقت فکر نمی کردم آخرین را من بنویسم .... منی که خودم اولین را بر تو نوشتم .... ....
رفیق با مرام همه چیزش را پای رفاقت می دهد .... ذفیق با مرام تک خوری نمی کند ... تک می ماند .. تک می رود ... ...
باز آخرین نفر بودم ... تازه بعد از سوم فهمیدم .. تو این 3 روز چه قدر به من خندیدی ... پس گوش کن :
برادر جان چه میدانستم ، چه می دانستم که زمانی تو مرا بر خود می گذاری تا باشم . تا باشم و بشوم . بشوم و بمانم . تا بمانم بر آنچه مقصدم است . و هنوز نمیدانم که باشم ؟ بشوم ؟ بمانم ؟ در کجای قصه ام ؟ مانده ام که در آن هستم یا فقط در آن می گذرم ؟ مقصد کجا بود ؟ نگفتی آخرش مقصد من کجا بود ؟ مال تو کجا بود ؟ شاید گفتی و در خواب روزگار گم شد . می دانی ؟ خواب را هنوز ندیده ام ؟
روزگاری ست که نمی دانم هستم یا که هست مرا هست . اصلا خواب مرا می خوابد یا من خواب را . شاید من خواب را می بافم .
خسته نیستم . خستگی مرا خسته کرده است ؟! برادر جان نگفتی چگونه خستگی را خسته می کردی .
چشمانت خواب را می ترساند . یادم نیست که خواب حتی از کنار چشمانت گذر کرده باشد . خودت می گفتی . یادت هست؟ : (ترسی که در نگاه کسان است ، خواب را از چشمانشان می رهاند . من نیز از ترس نگاه آنان می ترسم و خواب ندارم . )شاید خواب هم از ما می ترسد .
برادر جان می دانی چه کرده ای ، چه کرده ای با دل من ؟
دلتنگ نشده ای . بر آنچه سال های درازی ست که نیست . آنچه که هست ولی نیست و هستِ نیستی از هستی خودش است . حکما که همه چیز هم که آشکار شود ، دستش را زیر سر این هستی و نیستی خواهی دید .
این بار از میان جنگ عقل و دل ، عقل می گوید دل را می خواهم و دل می گوید عقل را . همه چیز مثبت است . همه چیز این بار دو دو تا ، چهارتایی است . همان که تو می خواستی من را به قاعده اش در آوری ! حال آنکه خودت در هیچ قاعده ای نبودی !؟ حتی همان چهار طاقی دل ، که نازش را می کشیدی ...
آخ برادر جان ، دیگر نمی دانم که چه می خواهم بگویم . از اول هم نمی دانستم !؟ حرف مرا می گفت . خودش می خواند . من دنبالش می دویدم . می دانی ؟ وقتی فکر می کنم هم ، می بینم من به دنبالش می دویدم . ولی این با دویدن حالا توفیر دارد . آخرش هم که او دنبال من می کند من دستشویی ام می گیرد . وقت شکار است خوب .
می گویم برادر جان تو که این گونه ها نبودی ؟ تو از تو ، تا به من ، همیشه همین بودی که بودی . به قولی : طاقت می بست . جفت 6 در پیشانی ات نوشته شده بود . در همه چیزت . آمدنت . بودنت . بودنت و آخر ، حتی در رفتنت . در، بر من ماندنت هم ، تاست جایزه آورد .
در این بین جای کسی را خالی نمی بینی ؟
نوشته شده توسط : حسن ک.نظری(امٌل جان)