• وبلاگ : يه امل مدرنيسم نشده!
  • يادداشت : ما رايت الا جميلا
  • نظرات : 1 خصوصي ، 34 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    در عشق دو ركعت است
    كه وضويش دست نيايد الا به خون

    يه روزايي يادمه تو چنان نعره هايي مي كشيدي كه كه من هم مي ترسيدم چه شنيده اي كه اتش گرفته اي .. با اين كه مي دانستم .... گرفته بودمت و باز به خود مي پيچيدي .. يادت هست كه زورم نمي رسيد ... چه يا زهرايي مي كشيدي ... ... وقتي همين نغمه هلالي را مجتبي مي خواند و تو دستت را تكان مي دادي .... چه ذوقي داشتي وقتي همين شعر را بر بنر هيت براي دانشگاه زديم .... هنوز مي سوزم ....
    چند بار به همراهت زنگ زدم ... حسن روم نشد .. الكي گفتم صدا نمياد قطع كردم ..... چي بگم ... تو نيستي .. حكايتم شخ حكايت همان كه مي گفتي تمثال چهار پاييش برازنده خر دجال است وقتي در گل بماند ... چقدر سر همين افضاتم برايم دست گرفتي ... حالا من حسرت همان دست گرفتن هايت را مي خورم ...
    اصلا مانده بودم خبر قبولي ام را . وقتي تو نيستي اول به كه بگويم ... دستم روي شماره ها نمي چرخيد ....
    داداش ... خوب رفتي ها .. خوب ... خوب رفتي عزيز دل....
    روز تاسوعا وقتي اومدم كنارت ... با همونمهمون كه خودت به من سپردي .... صداي خنده هات همه جا بود .... خودت كه نبودي .. وقتي پيش عباس بودي اين قدر قشنگ مي خنديديدي ... پيش ماكه اين طوري نمي خنديدي ....بسه ديگه تركيد دلم .
    يا حق
    پاسخ

    حرفا باهات دارم ....